حاشیههای دیدار طلاب با مقام معظم رهبری
به گزارش بوشهرنیوز، همهچیز از شنبه ساعت پنج دقیقه به یک ظهر شروع شد. نشسته بودم پای لپتاپ و داستان جدیدم را بازنویسی میکردم که گوشیام زنگ خورد. معاون فرهنگی جامعه الزهرا (س) بود، پرسید: «چهارشنبه برنامه خاصی داری؟» برنامه خاصی نداشتم، فکر کردم شاید جلسهای عادی در پیش باشد یا شاید عصرانه داستان؛ اما او از دیدار با آقا حرف میزد، از ملاقات طلاب با مقام معظم رهبری. غافلگیر شدم و فقط توانستم بگویم: «من میام، حتماً میام.»
باورش سخت بود. آنقدر سخت که چند لحظه بعد، زنگ زدم جامعه الزهرا و پرسیدم: «ماجرای دیدار جدییه؟» جدی بود. آن هم به برای من، برای منی که فقط سه واحد از درسم باقی مانده، سه واحدی که چند روز دیگر باید امتحانش را بدهم و بعد تمام. معاون فرهنگی میگفت از هر مدرسه و معاونت، چند نفر را انتخاب کردهاند و از بخش فرهنگی رزق من شده.
از شنبه تا چهارشنبه، شوق بیچارهام کرد، بعد از نوشتن کتابم درباره شهید «جواد دل آذر» نه یکبار، که صدبار آرزو کرده بودم برای ملاقات بروم و حالا دعایم مستجاب شده بود.
از گیلان تا ماداگاسکار
چهارشنبه، دوم رمضان، ساعت دوازده ظهر وقتی کارت ملاقات را دستم دادند، اشک و لبخند امانم نداد. نماز را عوارضی قم خواندیم. همانجا بود که فهمیدم اول قرار بوده ملاقات مخصوص طلاب جامعه الزهرا باشد، بعد تبدیل شده به طلاب قم و در نهایت طلاب کل کشور. وقتی از نمازخانه عوارضی قم بیرون آمدیم دیدیم تعداد طلاب آقا بسیار بیشتر از طلاب خانم است.
از قم تا تهران آنقدر فکر و خیال بافتم که گذر زمان را نفهمیدم، اتوبوس توی خیابان نگه داشت. طلبهها پیدا شدند، بعضیها دویدند به شوق رسیدن به صف اول.
کوچه شهید کشور دوست را با قدمهای تند پشت سر گذاشتم و صف بلند بالای طلاب خانم، لبخند به لبم آورد. یک نگاه کافی بود تا طلبههای خارجی را کنار طلبههای ایرانی ببینی. بعضی از آفریقا، بعضی فیلیپین، بعضی هم از لبنان و عراق و افغانستان. توی صف از دختر ریز نقش مقابلم پرسیدم: «اهل کجایین؟» خندید و گفت: «ماداگاسکار»
برای سردرآوردن از اینکه چهکسی از کجا آمده، لازم به گوش تیز کردن و پرس و جو نبود. اینجا هم مثل همه صفهای دیگر، خانمها با هم حرف میزدند و لهجههای مختلف، نشان میداد هر کس از کدام شهر آمده. یکی از اراک، یکی از زاهدان، چند نفر از شیراز، بعضی از مشهد و بعضی دیگر از گیلان. بعضی صبح زود راه افتاده بودند و بعضی از روز قبل. اما بحث داغ بین خانمها این بود: «شما چطور انتخاب شدید که امروز اینجا هستید؟»
شیوه انتخاب هر حوزه با حوزه دیگر فرق داشت. بعضی حوزهها بالاترین معدل را انتخاب کرده بودند، بعضی قرعهکشی و بعضی هم اخلاق را ملاک انتخاب قرار داده بودند، همه اما، اتفاق نظر داشتند که سهمیهشان کم بوده و سهمیه جامعه الزهرا خیلی بیشتر از آنها… سهمیه جامعه الزهرا (س) ۶۰ نفر بود.
کاش آقا نامهها را ببینند
آفتاب عمود میتابید. صف از جلو آب میرفت و از انتها قد میکشید. بعضیهایمان روزهدار بودیم و بعضیهای دیگر مسافر و خسته راه. اما همه میخندیدند و این، همان شوق دیدار بود که همیشه دربارهاش شنیده بودم. خانمهای طلبه محیط را بررسی میکردند. میخندیدند. یک جایی با هم صلوات میفرستادند و بعضی وقتها غر میزدند به بازرسیهای طولانی. یک گیت بازرسی مانده بود تا ورودی حسینیه که گفتند نباید هیچ چیزی همراه داشته باشید. حتی قلم و کاغذ؛ و از جیبها چه دفترچهها و پرچمها و تسبیحها که بیرون نیامد. معضل بعدی، نوشتههای کف دست بود. بعضی نوشتهها تند، بعضی هم بی محتوا… خانمهایی که مسئول بودند میگفتند: «هر طور شده باید نوشتههای کف دست را پا کنید.» با اینحال، کنترل هم دستها ممکن نبود و بعضیها با همان نوشتههای کف دستشان رفتند داخل.
وقتی خبر رسید بردن کاغذ به داخل امکان پذیر نیست، صدای خانمها بالا رفت. خیلیها نگران نامههایشان بودندو نامههایی که با امید نوشته شده بود. اما نامهها هم جمع شد. خیلیها نامه همراه داشتند. خیلیها هم وقتی شرایط را دیدند، نشستند کنج دیوار، روی خاک، توی آفتاب و نوشتند. نامهها را ریختند توی مشما و یکی از خانمهای مسئول، نامهها را برد. همه صلوات فرستادند به امید اینکه آقا نامهها را بخوانند…
به حسینیه خوش آمدید
بالاخره بازرسیهای طولانی تمام شد، خنکی حسینیه مثل آغوش باز مادر بود، هم خنکمان کرد هم آرام. دیر رسیده بودیم، صفهای جلو جا نبود و مشکل دیگری هم وجود داشت. البته فقط برای خانمها. طلاب آقا نشسته بودند روبهروی جایگاه و محل نشستن خانمها گوشهای از حسینیه بود. پشت ستونها، پشت دوربینهای فیلم برداری و خانمها مجبور بودند در حسرت دیدار جا عوض کنند تا بتوانند صورت آقا را ببینند. خالی بودن بعضی از قسمتهای حسینیه، فقط یک معنا داشت: «اونجا دید نداره» و فشردگی قسمتهای دیگر هم به معنای: «میشه از اینجا حضرت آقا رو دید.»
نشستیم. با زانوهای تا شده و خم. چشم چرخاندم به در دیوار و سقف تا حسینیه را برای اولینبار از نزدیک بررسی کنم. نه خبری از آینه کاری و گچبری بود نه سنگ مرمر و فرش آنچنانی. دیوارها آجری بودند و ستونها تا نیمه سنگ و باقی آجر، ساعتهای معمولی و گلیمهای معمولی، همان گلیم فرشهای آبی با لوزیهای سفید معروف که به چشم دیدم بعضیهایش رنگ پریده بود و بعضی نخ نما. بین همه اشیای توی حسینیه، لاکچریترین چیز، همان پرده مخمل آبی آسمانی پشت سر حضرت آقا بود. همین و تمام.
یکی از بین طلاب شروع کرد به شعار دادن و بقیه هم همراهی کردند: «ای رهبر آزاده، آمادهایم آماده، هیات من الذله و لبیک یا حسین، لبیک یا زینب. ما همه سرباز توایم خامنهای، گوش به فرمان توایم خامنهای…»
رأس ساعت پنج و نیم، پرده کنار رفت و آقا وارد شد. دیگر هیچکس سر جای خود نبود. جمعیت موج برداشت، جلو رفت و صدای هق هق گریه بود و «آقاجان آقاجان» گفتنهایی که تمامی نداشت. قاری شروع کرد به تلاوت. اما طلاب هنوز ایستاده بودند به تماشای نایب امام زمان (عج).
بعد از قرآن، تشکر و معرفی اینکه حدود ۲۵۰۰ طلبه به نمایندگی از ۱۰۰ حوزه علمیه در حسینیه حاضر هستند، جلسه به طور رسمی آغاز شد و در حالی که همه چشم به دهان رهبر دوخته بودند، قرار شد بیشتر وقت جلسه، آقا شنونده باشند. ۵ طلبه خانم و ۶ طلبه آقا سخنرانی کردند، سخنرانیها شامل معرفی، نقد و ارائه طرح و راهکار بود. البته یکی از طلاب آقا، ابتدای سخنرانی خود گفت: «آقا جان ما یک گلهای هم داریم، آخه شما در سال با دانشجوها بیشتر دیدار میکنید. کاش این اتفاق برای ما طلاب هم بیافته…» و صدای صلواتِ قرص و محکم حضار نشان میداد که این جمله، حرفِ دل آنها هم هست. از بین سخنرانیها، صحبتهای خانم طلبه آفریقایی که به سختی فارسی صحبت میکرد و میگفت آقا پدر او و پدر همه مسلمانان جهان است و رنجهای شیعه بودن و هجرت را به زبان میآورد، بیشتر به دلم نشست.
چهکسی گفته مردم از دین دور شدهاند؟
عقربههای ساعت، ایستاده بود روی هفت و نیم. هنوز صحبتهای یک نفر از طلبههای آقا باقی بود که یکی از طلاب بلند شد و فریاد زد: «ای رهبر آزاده، منتظر شمایم…» جمع خندید، آقا هم. ولی برنامه طبق روال ادامه پیدا کرد چون چند دقیقه قبلتر رهبر به شوخی گفته بودند: «ما هیچ کاره این جلسهایم، برنامه دست آقایونه، اجازه بدند حرف میزنیم، اجازه ندند هم که حرفی نداریم.»
بالاخره انتظار سر آمد و رهبر معظم انقلاب سخنرانی خود را شروع کرد. ابتدا اظهار خوشحالی و رضایت بود. آقا از دغدغه طلاب و مطالبی که مطرح شده بود راضی بودند، ایشان گفتند: «حقیقتاً مسائل مطرح شده حرف دل ما هم هست» و بعد در ادامه فرمودند: «یکی از طلاب شعری خواندند: آب طلب نکرده همیشه مراد نیست، گاهی بهانهایست که قربانیات کنند… این شعر بسیار خوبیست.» یکی از طلاب، بیتی از این شعر معروف «فاضل نظری» را وسط حرفهایش در رابطه با سبک زندگی و آموزههای غربی که بیگانگان برای ملت ایران تجویز میکنند خوانده بود. جالب اینجا بود که مصرع دوم را جمعیت با آقا خواندند. همه از بر بودند. بعد آقا نگاهی به یادداشتهایی که در طول سخنرانی طلاب انجام داده بود انداختند و فرمودند: «چه کسی گفته مردم ما از دین دور شدهاند، با بعد از پیروزی انقلاب روحانیت سقوط کرده، اینطور نیست، ما زمان گذشته را هم دیدهایم، من وقتی جوان بودم و یک طلبه ساده و مکاسب تدریس میکردم، در راه آهن مشهد توسط دو جوان مسخره شدم. یعنی این اتفاق عادی بود، حتی سالها قبل از رضا خان، شیخ فضلالله را وسط تهران بردار کشیدند صدا از کسی در نیامد، اما بعد از ماجرای طلبه شهید همدانی مردم چطور برخورد کردند، حمایت کردند، در کل کشور موج ایجاد شد…چه تشییع پیکر باشکوهی انجام شد. این تشییع اگر در تهران، شیراز و اصفهان هم بود همینقدر باشکوه انجام میشد»
شما از ما بالاترید
حرفهای آقا امید بخش بود، آن هم برای ما که هر بار دور هم جمع میشدیم حرفمان این بود که «اسلام داره از دست میره، دیگه از ما کاری ساخته نیست.» آقا در ادامه به ظرفیت حوزههای علمیه خواهران اشاره کردند و به اینکه جایگاه اجتماعی طلاب زن به طور کامل مشخص نیست. بعد فرمودند: «ما امروزه این همه زن فاضل داریم، حضورشان در جامعه و خانواده مغتنم است. یک روزی ما یک بانوی ملای اصفهانی داشتیم، ولی حالا چند دههزار بانوی طلبه فاضل داریم. خیلی مهم است و باید جایگاه اینها معلوم شود. شما فکر نکنید ما در جوانی مکاسب و کفایه تدریس میکردیم خیلی از شما جلو بودیم، نه. این سخنرانیهایی که من دیدم نشانگر این است که شما از ما بالاترید»
در ادامه با توجه به وقت کم جلسه آقا به دو نکته اشاره کردند. اول اینکه از طلاب خواستند جدی و خوب درس بخوانند و دیگری اینکه ختلافات تفکر و اندیشه را مدیریت کنند و اجازه ندهند به نزاع و جدل کشیده شود.
بعد از اتمام سخنرانی، به سرعت نماز مغرب و عشا اقامه شد، جالب اینجا بود که آقا نماز جماعت را بسیار مختصر خواندند تا طلاب روزه دار و مسافری که از صبح سرپا بودند، اذیت نشوند و زودتر به پذیرایی افطار برسند. طلبههای خانم هم که حس میکردند نتوانستهاند خوب حضرت آقا را ملاقات کنند، با غصهای که در چشمهایشان پیدا بود حسینیه را ترک کردند. طبقه بالای حسینیه، سفره ساده افطاری پهن بود و طلاب، مهمان پدر مهربانشان شدند.
در راه برگشت از حسینیه، وقتی عطر یاس رازقی مشامم را پر کرده بود و کیفورِ این دیدار ناب بودم، مدام تصویر زنی جلوی چشمم جان میگرفت. خانم طلبهای که دیر رسیده بود، ایستاده بود صف آخر و تمام طول جلسه شانههایش از گریه میلرزید و میگفت: «بخدا من چشم هام ضعیفه، دور رو نمیبینه، آقا رو نمیبینه»
*طلبه سطح دو جامعه الزهرا
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰